
دم غروب ، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد.
و روي ميز ، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را ، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را.
مسافر از اتوبوس
پياده شد: «چه آسمان تميزي!»
و امتداد خيابان غربت او را برد.
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود
ادامه مطلب
برچسب ها :
مسافر غربت ,
سهراب سپهری ,
بازدید : 40
امتیاز : |
|
نتیجه : 5 امتیاز توسط 5 نفر
مجموع امتیاز : 35 |
|